به گزارش وبلاگستان مشرق، محمد مهدي تهراني در يکي از مطالب اخير وبلاگ "ميثم تمار" نوشت:
به يقين ميبايست نبود اتاق فکر و مراکز راهبردي را از کاستيهاي جدي فضاي سياسي اصولگرايي دانست. در چنين فضايي از يک سو عقلانيت و فعال عمل کردن جاي خود را به احساسات و انفعال ميدهد و از سوي ديگر مسير اصلي آرماني انقلاب اسلامي در گرماگرم جدالهاي خرد سياسي رنگ ميبازد.
انديشهورزي و تشکيل دادن اتاق فکر از مطالبات رهبر انقلاب بوده است. با اين حال اين وظيفه ناگذير بر دوش خود ايشان باقي ماند و اکنون شرايط به گونهاي است که در جريان اصولگرايي کسي را با عنوان استراتژيست يا شحصيت راهبردي نميشناسيم. اگر جريان اصلاحات از امثال سعيد حجاريان و عباس عبدي براي پيشبرد اهداف خود بهره ميبرد، جريان اصولگرا اما چنين چهرههايي ندارد. در ايران خبري از کسينجر و مايکل لدين هم نيست. رهبري سرباز دارد؛ اما مالک اشتري که شمشير به دست بگيرد و مسير علي را دو گام پيش از او بپيمايد و سينه سپر کند، کمتر پيدا ميشود. کنشهاي سياسي عاري از سطح تحليلي کافي است و اکنون مشخص نيست مبناي منازعات درون جناحي کنوني کجاست و فارغ از اختلاف سليقهها و دلخوريهاي جزئي، بر کدام قاعده ميتوان اين صفبندي را تراز کرد.
به نظر ميرسد عليرضا پناهيان به عنوان يک کنشگر سياسي واجد شرايطي است که ميتوان از او انتظار استراتژيست بودن داشت. حلقه عمار نيز به عنوان مرکز راهبردي جريان اهل ولاء ميبايست چنين جايگاهي را پيدا کند.
پناهيان منتقد مشايي است اما حامي جدي دولت؛ درست مثل رهبري. او مخالف اسلام آمريکايي و منفعت طلبي است و طرفدار اسلام ناب و اسلام انقلابي. او آن گاه که ضرورت ميبيند با صراحت نيز سخن ميگويد و البته گاهي نيز با کنايه و در لفافه ميکوشد آنچه را که ميبايست، بيان کند.
او اکنون از ضرورت توجه به دو قطبي اسلام ناب و اسلام آمريکايي ميگويد و معتقد است ميتوان ريزشهاي بعدي را هم در اين دو قطبي جستجو کرد. پناهيان از آغاز عصر نفاق مدرن ميگويد و اينکه شرايط اکنون را ميبايست با عصر پيامبر مقايسه کرد؛ يعني زماني که اسلام به پيروزي رسيده و همه حداقل در ظاهر خود را پيرو پيامبر ميدانند.
شايد يک مشکل که او با آن روبرو است اين باشد که حرفها و زاويه نگاه او آن گونه که ميبايست فهم نميشود و بدان بها داده نميشود. اين مسئله از آنجا ناشي ميشود که جريان اصولگرايي اصولا کمتر به دنبال چهره استراتژيک و فهم استراتژيک ميگردد و اين البته ضعف و نقصان آن است. اکنون جريان اصولگرايي به پناهيان بيشتر به عنوان يک منبري آگاه و در صحنه نگاه ميکند تا يک استراتژيست و اين اشتباه است. نسبت برخي جسات دانشجويي با پناهيان نيز همين گونه است. يعني خطي که او نشان ميدهد آن گونه که ميبايست از سوي اعضاي جلسه پي گرفته نميشود و در واقع حرفهاي گفته شده خيلي زود به دست فراموشي سپرده ميشود؛ مثل يک سخنراني ساده!
شايد يک انتقاد به پناهيان اين باشد که او قلم به دست نميگيرد. نوشتن براي چهرهاي که در چنين جايگاهي قرار ميگيرد، يک شاخص پيشبرنده است و براي تبيين مسائل راهگشاست. اينکه پناهيان سرمقالهنويس هفتهنامه نه دي باشد، اهميت والايي دارد براي خود او تا بتواند حرف و مقصودش را مدونتر و در قالبي رساتر و منظمتر بيان کند. چنانکه مثلا چهرهاي چون عباس عبدي مينوشت يا بسياري از چهرههاي تحليلگر غربي مينويسند.
يک انتقاد ديگري که به پناهيان ميتوان وارد دانست اين است که او با توجه به مجراي ورودش به حوزه سياست يعني از خاستگاه روحانيت و منبر، گاه ميکوشد کمي در لفافه سخن بگويد. در لفافه سخن گفتن در برخي موارد البته به جاي خود لازمه اين جنس ورود و آغاز اين جنس نقشآفريني سنگين است. اما بايد مراقب بود اين لفافهها منشأ تلقيهاي متناقض و نادرست نشود و به سرانجام دوپهلوگويي نرسد. مشي پناهيان مشخص است اما شخص پناهيان را نميتوان هميشه به مواضع و گفتههايش سنجاق کرد تا هر جا که نياز بود به پرسشهاي احتمالي هم پاسخ بدهد! اين بدين معني است که سخن گفتن در عين اينکه نيازمند مراعات همه جوانب است و صراحت و لفافه به جاي خود مورد نيازند، ميبايست تلقي مخاطب را نيز مد نظر داشت.
غرض در اينجا البته نقد پناهيان نبود؛ چه آنکه اين قلم کوچکتر از آن است. غرض بيان دغدغهاي نه چندان ناآشنا بود و تاکيد بيشتر و بيشتر بر اينکه پناهيان را ميبايست با شخصيت جديدش شناخت. پناهيان ديگر يک منبري نيست.
--------------------------------------------------------------------------------
پي نوشت:
1- يک انتقاد جدي به ما در جريان اصولگرايي است که فقط ياد گرفتهايم رقيب را تحليل کنيم و مورد انتقاد جدي قرار بدهيم. آنچه در جريان خود انجام ميدهيم بيشتر نامش را ميتوان تخريب گذاشت نه نقد. در جريان مقابل ما يک حسني که وجود داشت اين بود که چهرههاي اصلاحات به مواضع هم واکنش هدفمند نشان ميدادند. يادداشتهاي انتقادآميز هم هدف نهايياش برجسته کردن باني يادداشت نخست بود. مشي کنوني مهرنامه دقيقا در همين راستاست. کسي هم که اينان را تحويل نگيرد، خودشان خوب همديگر را تحويل ميگيرند؛ آن گونه که ناظران هم سرگرم اين بازي شوند. چندين مطلب فقط در مهرنامه در باب بازرگان نوشته شد و بحثي در اين ميانه بر سر بازرگان درگرفت که سويههاي مختلف بحث چهرههاي نام آشناي اصلاحات بودند. واقعا چرا ما نبايد چهرههايي چون عليرضا پناهيان را تحليل کنيم و امثال حاج سعيد قاسمي و حسين يکتا را ارج بنهيم؟